آرزوی ِ با او بودن ، پــَـــر
اولین شب ِ سال نو ، برای دخترک آخرین شب ...
خیابان تاریک و خلوت تر از همیشه ،
کبریت ها را یک به یک آتش می زد !
در هر شعله یکی از آرزوهایش را می دید ،
دخترک کبریت فروش همه کبریت هارا روشن کرد ، شاید ...
...
صبح رهگذران با پیکر ِ یخ زده دخترک ِ کوچکی روبرو شدند که همه کبریت هایش سوخته بود !
+ دلیل نوشت : و من هر شب یکی از کبریت هایم را آتش می زنم .
نمی دانم من بیشتر منتظر ِ مرگ هستم یا مرگ ، منتظر ِ من !
برای ِ زندگی کردن بهانه ای نباشد ، هزار بهانه ، برای مردن سراغت را می گیرند .
از زیر نویس ِ این زندگی فقط می شود خواند که آینده با او ، منتظر ِ من نیست ،
فهرست کتاب زندگی خویش را که می نگرم در فصل " طاقت " تمام می شود !
برای ِ کتابی که خواننده ای بی خبر داشت ، مرا طاقت ِ من بودن ، نیست ...
نظرات شما عزیزان: